کد مطلب:225203 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:240

مناظرات و مکالمات مأمون با اصحاب نظر و متکلمین زمانه در باب ولایت أمیرالمؤمنین
چون مكالمات مأمون و ارباب حدیث به خاتمت پیوست و راه سخن برایشان بربست، مأمون روی بر أصحاب نظر و كلام بگردانید و گفت: من از شما پرسش كنم یا شما از من می پرسید؟ گفتند: ما سؤال می نمائیم، مأمون گفت: بگوئید.

این وقت یكی از ایشان گفت: آیا امامت علی از جانب خداوند نیست؟ نقل كرده اند این امر را از رسول خدای صلی الله علیه و آله همان كسان كه نقل سایر فرایض و واجبات را نموده اند مثل اینكه: نماز ظهر چهار ركعت، و برای دویست درهم پنج درهم خمس تعلق می گیرد، و حج نهادن به سوی مكه است.

مأمون گفت: آری امامت علی از جانب خدای هست و ناقلش همین جماعت باشند، گفت: پس چه افتاده است این جماعت را كه در تمامت فرایض اختلاف نورزیده اند و در خلافت علی به تنهائی مختلف شده اند؟ مأمون گفت: به علت اینكه در تمامت فرایض آن میل و رغبتی كه در خلافت پدید می شود واقع نمی گردد و برای هواجس نفسانی و انجداب طبیعت این همه مناقشات و جنگ و جوش نمی نمایند.



[ صفحه 72]



دیگری از اهل نظر گفت: از چه روی منكر شدی كه پیغمبر صلی الله علیه و آله برای تعیین خلیفه مسلمانان را امر فرموده باشد كه مردی را به میل و تصویب خودشان اختیار نمایند و قائم مقام آن حضرت خوانند، و محض رأفتی كه با ایشان داشت و رقتی كه بر آن جماعت داشت نخواست خود پیغمبر به نفسه برای ایشان تعیین خلیفه بنماید، مبادا ایشان نافرمانی كنند و پذیرفتار مختار پیغمبر نگردند و با آن كس كه پیغمبر او را به خلیفتی برداشته عصیان بورزند و به واسطه این جهالت و ناپذیرفتن فرمان حضرت ختمی مرتبت خشم ایزد برانگیزد و ایشان را عذاب خیزد.

مأمون گفت: این انكار من از عدم قبول صحت اجماع امت به واسطه این است كه خدای عزوجل به مخلوق خودش رؤوف تر است، و چون پیغمبر خود را به پیغمبری برانگیخت خود می دانست كه در میان مردمان فرمان پذیر و نافرمان هستند و این علم به وجود عاصی مانع از فرستادن پیغمبر نشد.

یعنی اگر پیغمبر غم عاصیان را می خورد و از این روی تقریر خلیفه را از جانب خود نفرمود و به اختیار امت گذاشت و ایشان برحسب اجماع، دیگری را خلیفه نمودند پس بایستی در زمان رسول خدای بلكه تمامت اوقات روزگار عصیان عاصیان موجب منع ارسال رسل گردد و رأفت خدای نسبت به مخلوق خود بار تكلیف وارد نكند و حملی بر كسی فرود نشود تا مبادا نافرمانی كنند و نزول عذاب آسمانی را مستوجب گردند! و حال اینكه چنانكه مكرر اشارت كرده ایم: همین ارسال رسل و انقیاد كتب و تقریر شرایع و تبلیغ احكام و تعلیم اخلاق برترین تفضلات ایزد علام و بزرگترین سعادتمندی گروه خلقان در هر دو جهان است.

مأمون گفت: و علت دیگر این است كه اگر رسول خدای صلی الله علیه و آله امت را امر می فرمود كه به اختیار و اختبار خودشان مردی را از میان خودشان بخلیفتی برگزینند از دو حال بیرون نبودی: یا تمام امت را به اختیار خلیفه امر فرموده بود یا بعضی را، اگر كل امت را برای این اختیار نمودن امر می فرمود پس



[ صفحه 73]



آن مختار كیست؟ یعنی چون همه مأمور به اختیار شدند كه دیگری را برای خلیفتی اختیار نمایند پس تمام افراد در شمار مأمورین هستند و هیچ یك مختار نتواند شد پس چگونه كسی مختار و برگزیده خواهد شد؟!

یا اینكه چگونه یك نفر مختار و متفق علیه جماعت امت می شود؟ چه همه بر یك سلیقه و یك اندیشه نباشند و این امر اختیار كه اتفاق تمام امت شرط صحت و تقریر آن باشد هرگز در هیچ زمان صورت پذیر نیاید و جهان تا پایان زمان از خلیفه كه متفق علیه تمام مردم باشد بی نصیب بماند.

و اگر رسول خدای پاره از امت را مأمور به اختیار كرده بود ناچار بایستی برای آن بعض علامتی و نشانی باشد كه بدانند، جماعت مأمورین كدام مردم هستند اگر گوئی گروه فقهاء مأمور تقریر و تعیین این شدند ناچار تحدید فقه و علامت و سمت آن لازم است.

دیگری گفت: روایت شده است كه رسول خدای فرمود: آنچه را مسلمانان نیكو شمارند در حضرت خدای عزوجل نیكو است، و آنچه را قبیح شمارند در پیشگاه یزدان تعالی قبیح است یعنی اگر بعد از رسول خدای امت اجماع كردند و تعیین خلیفتی نمودند و در این امر تصدیق داشتند و نیكو شمردند در حضرت خدای نیك و پسندیده است.

مأمون گفت: در این امر به ناچار یا تمام مؤمنان اراده شده اند یا بعضی از ایشان اگر اراده همه شده باشد این مطلب مفقود و معدوم است، زیرا كه اجتماع تمام مؤمنان در تشخیص امری ممكن نیست، و اگر بعضی را اراده كرده باشند در این حیثیت این جماعت به اختلاف رفته اند و هر گروهی در حق صاحب و مختار خودش روایات ستوده دارد و او را نیكو می شمارد مثل روایت مردم شیعی در حق علی علیه السلام، و روایت حشویه یعنی آنانكه شیعه نیستند در حق دیگری غیر از علی، پس چه وقت ثابت می شود آن امامتی را كه اراده كرده اند یعنی متفق علیها باشد؟!

دیگری از اصحاب كلام گفت: پس جایز خواهد بود با این صورت كه



[ صفحه 74]



مذكور شد كه أصحاب محمد صلی الله علیه و آله به خطا رفته باشند یعنی در آن اجماع كه در تقریر خلیفتی روی داده به خطا رفته اند و اجتماع ایشان بر سبیل ضلالت بوده است.

مأمون گفت: «كیف تزعم أنهم اخطاوا و اجتمعوا علی ضلالة و هم لا یعلمون فرضا و لا سنة لانك تزعم أن الامامة لا فرض من الله عزوجل و لا سنة من الرسول صلی الله علیه و آله، فكیف یكون لیس عندك بفرض و لا سنة خطاء» چگونه كسی گمان می برد كه أصحاب پیغمبر خطاء كرده اند و اجتماع بر ضلالت كرده اند و به فرض و سنت عالم نیستند، چه تو چنان می پنداری كه مقام امامت نه فرض است از جانب خدای عزوجل و نه سنت است از جانب رسول خدا، پس چگونه در آن امری كه به رأی تو نه فرض است و نه سنت است خطائی خواهد بود؟!

همانا مأمون در این بیانات خود و مناظره با أهل نظر و كلام می خواهد بنماید كه امامت برحسب عقول عقلا بایستی از طرف خدا و ابلاغ پیغمبر خدا باشد، چه اگر رجوع به تصویب تمام امت و تصدیق جمیع مسلمانان باشد هرگز این اتفاق آراء و قبول تمام عقول مسلمانان امكان ندارد.

بلكه هر گروهی به عقل و سلیقه خودشان یكتن را می پسندند و به امامت برمی گزینند، و این امر انحصار به یك تن نخواهد گرفت و أئمه متعدده در عصر واحد جز اسباب منازعه و فساد امر دین و مسلمین تولید نخواهد كرد و دائما در میان أئمه جنگ و قتال خواهد بود، و اگر به اختیار بعضی دون بعضی باشد همچنان این نزاع و نفاق و مخالفت در میان می آید و در امور دینیه و مسلمانان فسادهای عظیم انگیزش یابد و جنگ و جدال برخیزد و مقصود بالاصاله از میان می رود و امامی مسلم و مطاع برقرار نمی شود، پس باید از جانب خدای مقرر شود.

خصوصا اگر عصمت هم شرط باشد و البته هست، چه اگر معصوم نباشد تقدم و تفوق و لیاقت و امارت معنویه ی او ثابت نمی شود، چه اگر معصوم نباشد در امارت خود به خطا می رود و با دیگر امرا و أئمه خطاكار بشمار می آید و مطاع و حاكم مسلم حقیقی نخواهد شد، أما اگر به قول شماها شرط نباشد كه عالم به فرایض



[ صفحه 75]



و سنن باشد دیگر چه خطائی در تقریر او خواهد بود، هر كه را خواهند منصوب و هر كس را راغب شوند معزول می دارند و دریغی بر هرج و مرج و تضییع امور دینیه ندارند.

دیگری گفت: تو ادعا می كنی كه علی امام است و دیگری نیست، پس شاهد و بینه خود را بر مدعای خود بازنمای.

راقم حروف گوید: از این كلام می رسد كه در آن زمان مأمون را چنانكه بعضی نوشته اند شیعه می دانسته اند. مأمون در جواب گفت: من مدعی نیستم بلكه اقرار بر امامت آن حضرت دارم و بر كسی كه مقر بر امری است اقامت بینه و گواه لازم نیست و مدعی كسی است كه گمان می كند كه تولیت این امر امامت به اختیار او است، و بینه و شاهد از دو حال بیرون نیست: یا در جمله ی شركاء ایشان است و در این وقت همه خصماء و دشمنان هستند، یا از جمله شركاء نیست و غیر معدوم است یعنی اگر شاهدی هم باشد نسبت به جمعی كثیر در حكم معدوم است، پس چگونه بر این امر اقامت بینه توان كرد؟!.

دیگری گفت: بر علی علیه السلام بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله چه عملی واجب بود؟ مأمون گفت: همان كار را كه كرد، گفت: بر آن حضرت واجب نبود كه مردمان را از امامت خود بیاگاهاند؟

مأمون گفت: كار امامت چیزی نبود كه به هوای نفس یا كار خود آن حضرت و اختیار او یا كار مردمان و اختیار ایشان یا تفضیل ایشان یا جز آن باشد، بلكه كار خداوند عزوجل است كه هر كه را بخواهد امامت دهد چنانكه با حضرت ابراهیم علیه السلام فرمود: «انی جاعلك للناس اماما» و همانطور كه با داود فرمود: «یا داود انا جعلناك خلیفة فی الأرض» و چنانكه با ملائكه فرمود در كار آدم علیه السلام: «انی جاعل فی الأرض خلیفة» پس امام به ناچار باید از جانب خداوند خلیفه باشد به اختیاره ایاه فی بدی ء الصنعة و الشرف فی النسب و الطهارة فی المنشأ و العصمة فی المستقبل».



[ صفحه 76]



و امام را باید خداوند تعالی علام الغیوب اختیار كند تا در خلق و خلقت و شرافت نسب و طهارت وجود و معصوم بودن در تمام اوقات حیات از جمیع معاصی و خطا و لغزش از تمام آفریدگان ممتاز و بر همه سرافراز باشد، و اگر امامت را خودش از بهر خودش اختیار می كرد پس باید هر كس این كار را برای خود بكند مستحق امامت شود و چون خلاف آن را نماید معزول گردد یعنی خودش خودش را عزل نماید، پس در این وقت از جانب اعمال خودش امام و خلیفه خواهد بود.

راقم حروف گوید: در این كلمه مأمون كه عصمت را شرط امامت می داند معلوم می شود در كمال تشیع و موافق عقیدت مردم شیعی است، و البته چنین كسی نفس خود و پدران و اجداد خودش را و هر كسی را كه معصوم نباشد شایسته امامت و خلافت نمی داند و تعیین این امر عظیم را به خداوند كریم می داند، و هیچ مخلوقی را مختار در این امر حتی انبیای عظام نمی خواند.

بلكه ایشان را مبلغ فرمان یزدان در كار امام می شمارد، چه می داند كه این همان مخلوق هستند كه ابلیس را به امامت برگرفتند و سوسمار را پیشوای خود نمودند، و فرعون و امثال او را كه از اشقیای ناس بودند بالوهیت عبادت كردند، و گوساله را و اصنام را پرستش نمودند، و یزید و ولید و مردم عنید را خلیفه خدا خواندند، و حجاج و زیاد بن أبیه و كفره و مشركان را دعا و ثنا راندند و در خون اولاد پیغمبر و اسیری أهلبیت و غصب حقوق با ایشان یار و ناصر شدند.

اتفاقا هر كس را كه مردمان به امارت و ریاست و امامت خود اختیار كردند حتی مسیلمه زانی و سجاح زانیه و طلحه را با آن حال معلوم دعوتشان را به پیغمبری پذیرفتند چندان كه با رسول خدای چون ظلمت بحت با نور صرف طرف عرض مكتوب واقع شد و بهای زنای مسیلمه و سجاح را به ترك نماز صبح مقرر داشتند.

و هر كس را این مردم به صوابدید و سلق غیر مستقیمه ی خود به امامت و امارت و نبوت برگرفتند اتفاق اشقی و ازنی و اخبث ناس بود و همان كسان كه او را اختیار كردند در تمامت عمر از خبث فطرت و شر طبیعت و تذویر و غدر و حرص و جهل



[ صفحه 77]



و حسادت و اغراض شخصیه ی او همواره در زحمت و ملالت و ندامت بودند.

پس معلوم شد اختیار این مردم جز زیان و خسارت هر دو جهان ثمری ندارد، چون حال حكومت عرفیه ظاهریه این حال را برای خلق داشته باشد و جز خسارت نرساند، پس كار حكومات شرعیه و ولایت مطلقه اگر جز از جانب خدا و ابلاغ پیغمبر خدا باشد چه حال را پیدا خواهد كرد؟!

از این جمله هم كه بگذریم و حكومت طاغوت را از آیات ملكوت بشماریم باید بدانیم آیا در أئمه و أنبیائی كه به ظهور معجزات و خوارق عادات و اشاعه كرامات از روی حقیقت و برهان صحیح پیشوایان خلق جهان و مقتدای اهل زمان و حافظ احكام شرع و كتاب خدا و ناموس الهی شده اند جز آثار جمیله و آیات حسنه و اخلاق سعیده و علوم فاخره و قدس و زهد و تقوی و هدایت خلق خدا و راهنمائی به طریق صدق و صفا و اصلاح امور دنیا و آخرت و ترقی و تكمیل خلق و عدم طمع و طلب بأموال و امتعه دنیویه و قبول هزارگونه رنج و زحمت و بلیت برای آسایش خلیقه و صدور اوامر و احكام بر وفق عقل و شرع و تحصیل رضای خالق و خلق و آسایش هر دو گیتی و مثوبات و بهشت و دوری از عذاب و عقاب دوزخ و سرافرازی و دوام بنی آدم، چه ظاهر ساخته اند كه این مردم این همه تأمل و تعجب و تحیر در قبول این گونه ولایت و امامت دارند.

از این گذشته چه از این بهتر و چه سعادتی از این برتر كه مردمان را آن قدر و مكانت و رتبت باشد كه مورد الطاف ایزدی باشند و آمر و ناهی و امام و مقتدای ایشان و پیغمبر و خلیفه ی ایشان از جانب پروردگار قهار باشد و به چنین دولت و شأن و شرافت و ضمانتی برخوردار و مطمئن باشند و بدانند حاكم ایشان از جانب یزدان منصوب است.

مثلا در مملكتی وسیع سلطانی عظیم الشأن كثیر الاقتدار با شوكت و اعتبار بر تخت سلطنت نشسته باشد، حكمران هر ایالتی از جانب پادشاه و به ابلاغ صدراعظم و وزیر با اقتدار پادشاه است و اطاعت چنین حاكمی مایه سرافرازی و افتخار اهل



[ صفحه 78]



ولایت و ایالت است، چه گویند ما به فرمان كسی روز می سپاریم كه از مقربان پیشگاه پادشاه جهان پناه و چاكران فدویت اركان سلطان زمان است.

أما حكام شهرهای جزو آن ایالت را والی كل و رؤسای قصبات و دهات و اطراف شهر را حاكم آن شهر معین می كند و ترتیب این كار به آن جا می رسد كه گزمه كوچه را ده باشی محل و ده باشی را پنجاه باشی و پنجاه باشی را یوز باشی و یوز باشی را مین باشی و مین باشی را كدخدا و كدخدا را داروغه و داروغه را كلانتر و كلانتر را نایب الحكومه و نایب الحكومه را وزیر شهر و وزیر را حكمران شهر و حكمران را وزیر امور داخله و وزیر داخله را رئیس الوزراء و رئیس الوزراء را صدرأعظم و صدرأعظم را پادشاه و مقام منیع سلطنت عظمی كه از مواهب سماویه و ارادات علیه الهیه است و از اینجا مراتب ترقیات و تنزلات معلوم می شود.

ای عجب این مردم رضا می دهند كه فلان شخص را دیگری به امارت و امامت ایشان بنشاند أما چون نسبت اختیار را به حضرت پروردگار یا رسول مختار دهند مضطرب و متنفر و متقلب می شوند!!ای بیچارگان از چه روی از آنچه رشد و ترقی و روسفیدی و سعادت ابدی و افتخار سرمدی شما در آن است متنفر و به آنچه زیان هر دو سرای شما در آن است متمسك می شوید؟! ان هو الا خسران مبین.

با اینكه امتحان كرده اید كه اگر همان گزمه را كه ده باشی محل مشخص و معزول می گرداند صد هزار نفر از اهالی آن شهر بنشینند و به آراء صحیحه خودشان یك نفر را انتخاب كنند و گزمه فلان كوچه نمایند فساد پیدا شود و چون از مبدأ قانون سیاستی خارج است دوام نگیرد و از طرف دولت به نفی آن و مؤاخذه ی انتخاب كنندگان حكم صریح جاری شود، أما امام عصر را كه حاكم كلیه امور باطنیه و ظاهریه و حافظ أحكام و حدود و نوامیس الهیه می باشد می خواهند به میل خودشان با آن حال نفاق و اختلافی كه دارند برقرار دارند ان هذا لشی ء عجاب!.

دیگری از ارباب كلام گفت: این وجوب امامت بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله برای علی علیه السلام از چیست؟ مأمون گفت: به سبب اینكه علی علیه السلام از طفولیت به سوی



[ صفحه 79]



ایمان راه سپرد چنانكه پیغمبر صلی الله علیه و آله از زمان طفولیت به سوی ایمان راه نوشت و از ضلالت قومش از روی حجت براءت جست و از شرك با خدای اجتناب ورزید همانطور كه پیغمبر؟ از ضلالت براءت جست و از شرك با خدای اجتناب ورزید زیرا كه شرك با خدای ظلمی است عظیم و هیچ ظالمی امام نمی شود. و نیز هیچ بت پرستی امام نمی شود بالاجماع و هر كس مشرك شود و برای خدای شریك قرار بدهد پس جای داده است دشمنان خدای را در جای خدا یعنی شئونات الوهیت را برای او برشمرده است، و چنین كسی باجماع امت كافر است و حكم كافر بر وی جاری است تا اینكه دیگر مرتبه اجماع امت بر عدم كفر او حاصل شود.

و هم برای اینكه كسی كه یكدفعه محكوم علیه واقع شد و مأمور امر دیگری گردید چنین كسی روا نیست حاكم گردد، زیرا كه حاكم محكوم علیه واقع خواهد شد، پس فرقی در میان حاكم و محكوم علیه باقی نمی ماند.

دیگری از اصحاب كلام گفت: پس اگر چنین است از چه روی علی با أبوبكر و عمر و عثمان قتال نورزید چنانكه با معاویه مقاتلت نمود؟

مأمون گفت: این سؤال محال است، زیرا كه سؤال از علت در اثبات است و اینكه نكرد و نمی كند نفی است و برای نفی و نكردن علتی نیست بلكه اثبات و كردن را علت باید خواست، پس سؤال از مقاتلت ننمودن علی با أبوبكر و عمر و عثمان محال است و آنچه در این مورد نظاره اش واجب است كه در امر خلافت و ولایت علی علیه السلام با دیده ی بصیرت و نظر عقل بنگرند كه آیا این خلافت از جانب خداوند است یا از جانب دیگری؟.

پس اگر صحیح و متیقن گردید كه از جانب خداوند عزوجل است پس شك در تدبیر این كار و صلاحیت آن حضرت كفر است مثل قول خدای عزوجل: «فلا و ربك لا یؤمنون حتی یحكموك فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی أنفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما».



[ صفحه 80]



نه چنان است كه گروه منافقان گمان برده اند كه با اینكه در حكم تو مخالفت داشته باشند در شمار ایمان آورندگان باشند سوگند به پروردگار تو كه ایشان ایمان نخواهند آورد از روی حقیقت و راستی تا گاهی كه حكم سازند تو را در هر چه اختلاف افتد میان ایشان و تو را در آن مشاجره حكم گردانند و از آن پس در نفوس خود حرجی و تنگی و گرانی از آنچه حكم فرمائی نیابند هر چند مخالف طبع ایشان باشد و به حكم تو گردن نهند گردن نهادنی و در ظاهر و باطن تسلیم نمایند.

یعنی تا گاهی كه ظاهرا و باطنا بأحكام تو خواه موافق طبع ایشان باشد یا نباشد بالطوع و الرغبة و با كمال رضای نفس تسلیم ننمایند و عین صلاح آن را در اطاعت ندانند از روی حقیقت ایمان نیاورده باشند و دعوی ایمان ایشان به چیزی شمرده نشود؛ مقصود مأمون از استشهاد به این آیه شریفه این است كه دلالت دارد بر اینكه هر كسی در حكم پیغمبر و قبول آن گرانی و تنگی در جان خود بیند مؤمن نخواهد بود و كافر باشد، زیرا كه حكم پیغمبر حكم خداوند اكبر است شك در حكم خدا شك در خدا است.

پس اگر خلافت علی علیه السلام مقرون به صحت افتاد كه از جانب خداست، پس شك در تدبیر او در امور، شكی است كه در حكم خود علی نمایند و شك در حكم علی شك در خدای عالی لم یزلی است، چه حكم علی حكم خدا و شك در حكم خدا شك در خدا، و بر چنین شكاك لعنت أبدی و طعنه سرمدی است.

مأمون می گوید: پس أفعال هر فاعلی تابع أصل او است، پس اگر قیام علی علیه السلام در امر خلافت به أمر خداوند عزوجل باشد پس افعال او نیز افعال خداوند است و بر تمامت مردمان رضا و تسلیم در این كار واجب است.

و رسول خدای صلی الله علیه و آله قتال روز حدیبیه را كه آن روزی بود كه جماعت مشركان هدی و قربانی آن حضرت را از تقدیم به خانه خدا مانع شدند فروگذاشت و چون اعوان و انصار خود را دریافت و اسباب محاربت آماده شد جنگ نمود چنانكه خدای تعالی می فرماید در كار أول: «فاصفح الصفح الجمیل» ای پیغمبر



[ صفحه 81]



اكنون كه اسباب محاربت فراهم نیست از مقاتلت كفار كناره جوی.

أما چون أعوان و أنصار آن حضرت و اسباب محاربت فراهم گردید فرمود: «اقتلوا المشركین حیث و جدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم كل مرصد» چون ماههائی كه جنگ در آن حرام بود بگذشت و أعوان و أنصار كه گمان جنگ و ستیز در این شهور نمی نمودند در گرد تو جمع شدند، بكشید مشركان را در هر كجا كه ایشان را بیابید در حل و در حرم و در اشهر حرم یا در غیر آن و بگیرید ایشان را بأسیری و باز دارید ایشان را از طواف مسجد الحرام و منع كنید ایشان را از تصرف در بلاد اسلام، و كمین سازید برای كشتن و اسیر ساختن ایشان در هر ممر و رهگذر یعنی همه طرق و مسالك را برایشان بسته دارید تا به هیچ كجا نتوانند اندر شوند، چه ایشان پاس حرمت و موقع را بجای نیاوردند.

مراد مأمون از این آیه و این حكایت این بود كه رسول خدا با جلالت و عظمت رسالت و تكلیف مقاتلت در موقعی كه أعوان و أنصارش حاضر نبودند و از مشركان آن گونه جسارت روی داد، مأمور به محاربت نگشت بلكه بترك محاربت و صفح جمیل امر یافت.

و علی بن أبی طالب نیز أفعالش بر گونه أفعال رسول خداست گاهی كه یار و یاور نداشت تكلیفش سكوت و قعود از جنگ بود، أما در زمانه معاویه یا بعضی مواقع دیگر مثل جمل و نهروان كه لشكر و ناصر داشت از قتال و جدال انفصال نجست، پس هیچ كس را نمی شاید اعتراض و چون و چرائی در أفعال آن حضرت نماید.

راقم حروف گوید: بعد از آنكه كسی تصدیق نماید و با براهین عقلیه و نقلیه و حسیه ثابت بداند كه: خلافت بایستی از جانب خدای باشد «هنالك الولایة لله» و بنص بسیار صریح آیات باهرات و پیغمبر و ظهور فضایل و مناقب افزون از حوصله ی بشر علی علیه السلام را صاحب این رتبه و مقام شمارد، دیگر هیچ كار و كردار آن حضرت اگر چه پسری را بریختن خون پدر و پدری را بكشتن پسر و شوهری را به ترك زوجه محبوبه و فقیری را بكندن پیراهن خود و عریان بودن او



[ صفحه 82]



و دادن بتوانگری كثیر الأموال و در افتادن به دریا و آتش سوزان امر فرماید جای درنگ و چگونه و چون نیست، چه موجب كفر است.

بلكه شرط اخلاص این است كه اطاعت احكام مباركه اش را اگر چه سخت گران هم باشد موجب خلاص دانند، پس این تأملات و تردیدات از ضعف ایمان و عدم قبول اسلام است من حیث الباطن.

عجب این است كه همین اشخاص كه در این مجلس مناظره می نمودند در ایام عمر خود هر گونه امر و نهی كه از طرف خلفای زمان و حكام جور كه غالبا متجاهر به فسق و فجور و معاصی كبیره و متغلبا دارای مسند خلافت و حكومت شده بودند، هر قسم حكمی برخلاف ما انزل الله صادر می گشت بر چشم و سر می نهادند و اطاعتش را لازم و مخالفتش را اسباب فساد در مملكت و شكست دولت و قوت اسلام می شمردند و می گفتند: اطاعت سلطان جابر نیز واجب و دعایش لازم است، با اینكه می دانستند از جانب خدا و رسول خدا منصوص و منصوب نیستند بلكه غاصب و ظالم و عاصی هستند!!.

و نگران بودند كه اموال بیت المال را در نهج غیر مستقیمه و بیرون از شریعت در هوای نفس صرف می نمایند و حقوق مسلمانان را باطل می گردانند و برخلاف شرع و عدل رفتار می كنند و به میل خود مردمان فاسق جابر ظالم را برگردن مسلمانان سوار و حاكم می نمایند، و علنا مرتكب مناهی و نواهی و معاصی و خون به ناحق می شوند و فروج حرام را حلال می شمارند و با پسران ساده لوح بكردار قوم لوط می گذرانند و همچنین غیر از این كه بیانش كتابی جامع را كافی است!.

أما چون نوبت به أمیرالمؤمنین و أئمه هدی صلوات الله علیهم می رسند با اینكه در تمام عمر و امور ایشان جز حال رشاد و سداد و تقویت دین و احكام شرع و حكومت به عدل و ظهور نهایت تقوی و قدس و زهد و غمخواری مسلمانان و نشر علوم و فضایل و معجزات و كرامات فوق العاده و توجه به حق و تكمیل و ترقی نفوس چیزی نیافته اند، و از نصوص وارده در خلافت و امارت و ولایت ایشان از آیات



[ صفحه 83]



محكمات و ابلاغات پیغمبر، و همچنین از أخبار و آیات وارده در شرك و كفر و عناد و فساد و ظلم و غصب مخالفان ایشان مطلع هستند، چون از خلافت و امامت ایشان سخن می رود همه در بحار عمیق تحقیق و تدقیق محقق و مدقق و در بیداری تردید و تشكیك مبهوت و متحیر و متفكر می گردند، و این حال جز از وبال مآل و جنجال شقاوت و استحواذ شیطان و استیلای نفس اماره و ادبار نفوس خبیثه و خسران هر دو جهان نیست، نعوذ بالله تعالی من و خامة العواقب.

دیگری از أصحاب كلام گفت: بعد از آنكه خلافت علی را از جانب خدا و آن حضرت را مفترض الطاعة می دانید، پس از چه روی برای انبیاء عظام جز تبلیغ احكام الهی و دعوت خلقان را به حضرت سبحان جائز نشد أما برای علی جایز شد كه دعوت مردمان را كه به آن مأمور بود متروك دارد، یعنی این كردار مخالف با خلافت است؟.

مأمون گفت: به علت اینكه در امر علی علیه السلام مدعی بر آن نیستیم كه مأمور به تبلیغ شد، و آن حضرت رسول خداوند بود، چه امر تبلیغ مخصوص برسول است لكن علی علیه السلام علم و علامتی در میان خدا و خلق خدا برقرار شده است یعنی «لتكونوا شهداء علی الناس» و برای اینكه ولایت آن حضرت حق را از باطل و ایمان را از كفر جدا می كند «فمن تبعه كان مطیعا و من خالفه كان عاصیا».

پس هر كس متابعت آن حضرت را نمود در حضرت خدا و رسول خدا مطیع است، و هر كسی مخالفت كرد عاصی است، پس اگر آن حضرت أعوان و أنصاری بیافت و به وجود ایشان قوت جهاد یافت جهاد خواهد كرد، و اگر نیافت جهادی بر وی لازم و ملامتی بر وی وارد نیست بلكه سرزنش و ملامت بر آنان است كه از نصرتش كناری و از حضرتش دوری گرفتند، چه این امت در هر حال و هر كیفیتی كه باشند مأمور به اطاعت آن حضرت هستند.

لكن آن حضرت مأمور به محاربت با مخالفان نیست مگر وقتی كه قوت و اسباب جهاد از بهرش موجود باشد، پس آن حضرت به مثابه خانه خدای است كه



[ صفحه 84]



حج نمودن بسوی آن بر مردمان واجب است، و چون اقامت حج كردند ادای آنچه را كه بر ایشان واجب است نموده اند و تكلیف خود را بجای آورده اند، و اگر به تكلیف خود عمل نكردند ملامت بر ایشان است نه بر خانه یزدان.

دیگری از ارباب كلام گفت: هر گاه واجب باشد كه وجود امامی مفترض الطاعة ناچار و بالاضطرار لازم است، پس چگونه وجوب بالاضطراری دارد كه بایستی این امام حتما علی علیه السلام باشد نه دیگری؟ مأمون گفت: به علت اینكه خداوند عزوجل چیزی را كه فرض كند مجهول نباشد، و چیزی را كه واجب ساخت ممتنع نمی باشد.

یعنی اگر مجهولی را واجب گرداند ممتنع خواهد شد پس به ناچار بایستی فرستاده خدا بر آنچه فرض و واجب است دلالت نماید تا برای بندگان خدا عذری در میان ایشان و خدا باقی نماند و برطرف گردد، آیا چنان می بینی كه اگر خداوند تعالی روزه داشتن یكماه را بر نیكان خود فرض گرداند و مردمان ندانند این ماه چه ماهی است و نام آن ماه را نبرده باشد استخراج این ماه بر خود مردمان خواهد بود كه بگویند و آنچه را خداوند تعالی اراده فرموده دریابند.

پس با این حال و این اختیار مردم از پیغمبری كه برای ایشان مبین نماید یا امامی كه خبر رسول را برای ایشان نقل كند مستغنی خواهند بود یعنی وجود حجت برای تعیین اشیاء و تشخیص از جانب پروردگار است پس باید رسول خدا تعیین امام نماید، و این تعیین به حكم عقل متین باید از جانب خدا و رسول خدا باشد و آن حضرت علی علیه السلام را معین كرده است یعنی لیاقت این مرد را خدای تعالی در وجود مبارك آن حضرت نهاده و رسول خدای علی را از جانب خدای نصب كرده است، و تعیین امام به صورت دیگر مصور و معقول و به اختیار مخلوق موكول نیست.

دیگری از اهل كلام گفت: از كجا واجب گردانیدی كه پیغمبر در هنگامی كه علی را دعوت كرد علی بالغ بود، زیرا كه گمان مردم این است كه علی در آن



[ صفحه 85]



زمان كه به دین اسلام دعوت شد در سن طفولیت بود و حكم و تكلیفی بر وی جایز نبود و مرتبت مردان بالغ را درنیافته بود؟ مأمون گفت: به سبب آن است كه در این وقت كار آن حضرت از دو حال بیرون نبود: یا از جمله كسانی بود كه آن مقام را داشت كه پیغمبر بدو بفرستد تا او را به اسلام دعوت كند یا نه.

پس اگر این استعداد و منزلت را داشت البته چنین كسی بار تكلیف را حمل كننده و بر ادای فرایض و واجبات نیرومند بوده است، و اگر از جمله كسانی است كه صلاحیت آن را نداشت كه بدو پیام فرستاده باشند یعنی سن این مقام را درنیافته بود، پس پیغمبر مصداق این قول خدای واقع می شود و این كلام الهی لازم او می گرددد: «ولو تقول علینا بعض الأقاویل لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین».

اگر محمد صلی الله علیه و آله بعضی سخنان را بر ما بندد یعنی به مردمان ابلاغ امر و چیزی را از جانب ما نماید كه دروغ باشد و از جانب ما نباشد چنانكه پاره ی از كفار چنین گمان می برند هر آینه بگیریم دست راست او را و از آن پس ببریم رگ قلب او را كه متصل است بگردن، مقصود هلاكت است و با این حال بایستی پیغمبر بندگان خدای را از جانب خداوند تعالی به چیزی مكلف دارد كه ایشان را طاقت بر ادای آن نباشد و این امری است محال كه بودن آن ممتنع است و هیچ حكیمی به آن حكم نمی كند و هیچ رسولی دلالت بر آن نمی نماید خداوند تعالی از آن برتر و بلندتر است كه امر به محال فرماید، و رسول از آن جلیل تر است كه امر به چیزی نماید كه در حكمت حكیم برخلاف امكان باشد.

مقصود این است كه اگر پیغمبر علی را تكلیفی نماید كه بیرون از اندازه ی حد و مقام او باشد لازم می شود كه بر خداوند افترا بندد، زیرا كه خداوند كه بالغ امر خود است برای غیر بالغ تكلیفی مقرر نداشته است كه بیرون از طاقت آنها باشد و این محال و ممتنع الوجود است و حكیم بر چنین امری امر نكند و رسول بر چنین كار راهنما نگردد و اگر بكند واجب القتل گردد. چون كلام مأمون به این مقام ارتسام گرفت تمام حاضران از ارباب احادیث و نظر و كلام ساكت شدند.



[ صفحه 86]